جمع خوانی کتاب کوچک جنگلی
نویسنده در ابتدای فصل پنجم از این خانواده دونفره و ثابت رمان توصیف مختصری به صورت تلخیص ارائه میدهد:«هفت سال پیش، در یک چنین روز پاییزی غمانگیزی بود که زنش مرد. زیر نمنم باران، او را دفن کردند. آن ها یک پسر و یک دختر بیشتر نداشتند. پسر بعد از مرگ مادر، صنوبرسرا را ترک کرد. اول رفت تالش و مدتی هم در آستارا کار کرد. بعد هم مناف شنید که او به لنکران رفته، آنجا با یک تاجر ترک شریک شده و به تجارت مشغول است. مناف دیگر پسر را ندید فقط گاه و بیگاه مسافری که از روسیه و آذربایجان میآمد خبری از او برایش میآورد. حالا مونس مانده بود. و او. هر دو روزها را در سکوت و خاموشی میگذراندند.»
در فصلهای بعدی، مناف همواره بین روستای صنوبرسرا تا اردوگاه میرزا و یارانش در دل جنگل در رفت و آمد است. او گاه برای آن ها آذوقه میبرد، گاه خبری از میرزا و یارانش را میشنود و برای اطمینان خود را به آن ها میرساند، و سرانجام هم در یک میتینگ که بلشویک های وطنی به سرکردگی احسانالله خان به راه انداخته بودند و مناف به خاطر ارضای حس کنجکاوی خود که همواره هر جا اسم میرزاکوچکخان را میشنید میایستاد تا از ماجرا سر در بیاورد کشته میشود. بهانه حادثهای که در این بخش روایت میشود، در صحنههای قبلی به تفضیل توضیح داده شده است. مناف عادت دارد که موقع ظهر هر جا که باشد اذان بگوید. و این بار موقع اذان او مصادف میشود با زمان تحریک مردم از سوی بلشویکها که افرادی نظیر میرزا و یارانش را متحجر میدانند. در این زمان مناف بنابر عادت خود عمل میکند:«وقت اذان بود. مناف رو به قبله ایستاده سر و سینه راست کرد. دست راستش را پشت
لاله گوشش گذاشت و خطاب به آسمان ابرآلود فریاد کشید.
-اللهاکبر! اللهاکبر!
صدایشلرزید. هنوز سینهاش صاف نبوده نفس تازه کرد و اینبار بلندتر فریاد کشید:
- اللهاکبر!اللهاکبر! اشهد ان لاالهالا الله!
صدای اذان مناف همه را متوجه او کرد مردم میدانستند که او طبق عادت همیشگیاش عمل میکند اما ناگهان یکی از آن میان با هیجان فریاد کشید: «رفقا، نخندید! این یک توطئهاست.
این صدای ارتجاع است که میخواهد اتحاد ما را به هم بزند. دریده باد گلوی ارتجاع!» و دیگری فریاد زد:«جویده باد خرخره ارتجاع!»
- خاموش باد صدای ارتجاع!
چند نفر به سوی مناف آمدند. او چشم به قطار ابرهایی دوخته بود که در پی هم به سوی مقصد نامعلومی میرفتند. گروهی از مردان مسلح رو به سوی مناف« نابود باد ارتجاع» میگفتند... از آن میان، مردی لاغر و قدبلند که چشمهای به گود نشسته،نگاه گداخته و گونههای گرد و درشتی است، با ته تفنگ ضربهای به بازو راست او زد... چند نفر دیگر هم رسیدند و هر کدام با ضربهای صدای مناف را خاموش کردند.» (صفحات 168-167)
در این فصل از رمان فضای معاصر با دوران زندگی و مبارزات میرزاکوچک خان و همچنین فضای حاکم بر تودههای اجتماعی مردم آن دوران به خوبی پرورانده و بازتاب داده شده است. روایت زندگی تودههای اجتماعی مردم ، روایت زندگی و مبارزات میرزا و یارانش با قوای انگلیس، نیروهای رضاخانی و همچنین نیروهایی که از شمال به کشور تجاوز کردهاند. از دیگر شخصیتهای مطرح رمان که ساخته و پرداخته ذهن نویسنده اند و در پیشبرد داستان مؤثر هستند، مونس دختر مناف و نریمان جوان روستایی و پسر کدخدای روستای صنوبرسرا هستند که بین این دو، روابط حسی و عاطفی و در نهایت عاشقانهای برقرار میشود. نریمان دل در گرو مونس دارد. مونس ابتدا با این امر مخالف است. نقطه اوج این مخالف زمانی است که نریمان بر اثر سادگی و روحیه زودباور و روستاییاش و تبلیغات فراوانی که صورت میگیرد، به گروه بلشویکها میپیوندد. مونس و پدرش که از دوستداران میرزا کوچکخان محسوب میشوند با این امر مخالف هستند و همچنین سایر اهالی صنوبرسرا و پدر و مادر نریمان. با مرگ مناف به دست بلشویکها این وضعیت پررنگتر میشود. مدتی بعد نریمان از نیت بلشویک ها آگاه میشود و به سوی همولایتیهای خود باز میگردد، و در نهایت در مقام یکی از یاران میرزاکوچکخان در رکاب او میجنگد.
این تغییر روحیه نریمان در موضعگیری مونس هم مؤثر میافتد و او در موضع خود تجدیدنظر میکند؛ اما هنگامی به نریمان برای زندگی مشترک جواب مثبت میدهد که نریمان عازم قرارگاه میرزاکوچکخان و همراهانش است. هر چه به فصلهای پایانی نزدیکتر میشویم وداع باکاراکترهای مخلوق نویسنده نیز بیشتر به چشم میخورد، و روند رمان به سمت گونه اول آن یعنی مستند بودن پیش میرود، اما اینبار نه مثل فصلهای آغازین که با ذکر نام شخصیتهای تاریخی و همچنین مکان های تاریخی سعی در خلق فضای واقعی شده بود. این بار دیگر از یاران میرزا کسی در کنارش نیست جز«گائوک» افسر آلمانی که تا لحظه آخر در کنار میرزا میماند و در میان برف ها جان میبازد. بعد از مرگ گائوک تنها شخصیت حاضر در رمان، میرزاکوچک خان جنگلی است و برف های سفید کوهستان های شمال. در این بخش نویسنده سعی کرده روحیات میرزا در آخرین لحظات زندگی را برای مخاطب توصیف کند. با توجه به این نکته که آخرین لحظههای حیات میرزا را کسی جز خودش لمس نکرده و دقیقترین توصیفها از آن حالات و روحیات را میرزا با خود به سرای باقی برده است، نگاه نویسنده نگاهی شخصی محسوب میشود که مخاطب با توجه به فضاسازی های قبلی از جانب نویسنده آن را میپذیرد؛ اما فقط از نگاه پرتخیل و خالقانه یک نویسنده:« لبخندی محو و لرزان بر لب های بههم فشرده گائوک نشست و در همان حال یخزده میرزا او را در آغوش کشید و در همان حال ماند. غریو دیوانهوار طوفان در کوهستان میپیچید و کولاک سر به صخرههای یخزده میکوبید. گائوک در غبار سفید برف گم بود. در میان هیاهوی طوفان و غریو وهمناک کولاک، میرزا کوچک خان و گائوک بیخبر از همه، به خوابی ابدی فرو رفته بودند...» (صفحه 239)
کتابخانه عمومی نه دی بیرجند