پسرک فلافل فروش: شهیدی که برای عراقی ها چفیه می خرید
من وقتی وارد نجف شدم نه آن چنان پولی داشتم و نه کسی را می شناختم کمی زندگی برای من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه ی حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس برخی اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بیرون. کمی در خیابان های نجف دور زدم. کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم، جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم.

روز بعد کمی نان خریدم و غذای آن روز من همین نان شد.پای درس اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم. مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسط به زبان عربی نداشتم. باید بیشتر تلاش می کردم تا این مشکلات را برطرف کنم. چند روز کار من این بود که نان یا بیسکویت می خوردم و در کلاس های درس حاضر می شدم. شب ها را در محوطه ی حرم می خوابیدم. حتی یک بار در یکی از کوچه های نجف روی زمین خوابیدم. سختی ها و مشقات خیلی به من فشار می آورد اما زندگی در کنار مولا بسیار لذت بخش بود. کم کم پول من برای خرید نان هم تمام شد . حتی یک روز کمی نان خشک پیدا کردم و داخل لیوان آب زدم و خوردم. زندگی بیشتر به من فشار می آورد. نمی دانستم چه کار کنم....
کتابخانه عمومی نه دی بیرجند